به گزارش قدس آنلاین، توی خیالم می روم تقّه می زنم به شیشه دودی یک زانتیا و می گویم: بزرگوار! پوست کیک تان مانده توی خیابان.
از همکاری که بلد نیست خوردنی هایش را تعارف کند عکس می اندازم و با زیرنویس «تحفه» می گذارم توی اینترنت.
از نخل های جنوب خرما می چینم، لبوفروش می شوم، لیز می خورم روی دریاچه یخ بسته بایکال و با گلفروشان گپ می زنم که یک روز در ماه، گلِ رایگان بدهند دست خلق الله.
توی خیالم سر از میدان جنگ هم در می آورم. وسط کشته ها و زخمی ها. به سربازان غمگین و خسته سلام می کنم و تفنگ از دست شان برمی دارم.
دانه دانه فست فودها را تعطیل می کنم و برای مأموران ارجمند راهنمایی و رانندگی صندلی می گذارم.
شماره کارگران اخراج شده کارخانه ها را می گیرم که مُشتُلق بدهید فصل تولید شد و برایشان حتماً فرش قرمز پهن می کنم.
واااای که تخیّل چقدر عزیز است... توی خیال، دنیا از تک و تا می اُفتد و می شود زندگی را عوض کرد... اتفاقات قشنگ رَج زد و به حد کافی، نشدنی ها را شدنی ساخت و دورِ این قوّه مهربان پرسه زد و رسید به حال خوب.
یک نوک پا می روم تا ادارات. سروقتِ کارمندان از دماغ فیل اُفتاده ی دلخون کُن. به جای آنها پوشه از ارباب رجوع ها برمی دارم و پاسخگو می شوم. در سریع ترین شکل استانداردش. آنطور که بالاخره کسی پیدایش شود و گوش موظفی های حقوق بگیر را بپیچاند که بله، همیشه حق با مشتری ست.
با ماژیک فسفری، سرگوشی هم آب می دهم تا املاکی ها. عددهای فضایی را خونسردانه جابجا می کنم تا سطح درآمد و اجازه بهای مسکن به هم بیایند.
در خیالم از هر بزرگراه و جاده ای، هزارها ماشین برمی دارم تا بعد از سالها کشورم بی سرفه و خِس خَس ، نفسی چاق کند.
دستِ آخر به ستیغ اورست هم می رسانم خودم را و خطاب به ابرها عرض می کنم: برف و باران مان آرزوست. از آن باریدن ها که می شود در هر شهری، لشکرِ آدم برفی راه بیفتد و دل بنی بشر خوش شود که هنوز زمستان، زمستان است با یک بغل بچه ابر.
پی نوشت: ببافیم. تا می توانیم خیال ببافیم. چه اشکالی دارد!؟
انتهای پیام /
نظر شما